مهموني و مريضي بابا
سلام نازم
بعد از يك ماه امروز بازم از سر كار برات مينويسم. من و بابايي حدود 7 ماه كه ازدواج كرديم و بعد از حدود 6 سال دوران عاشقي و نامزدي و عقد اومديم تو خونه خودمون. اول اين هفته مهمون داشتيم خاله ها بخز خاله معصومه و ياسين و فائزه و شوهرخاله فرزاد اومدن خونه ما. بعد از عروسي اين اولين باري بود كه فاميلاي مامان اومدن خونه ما. خاله سرور و خاله هاجر دكتر پوست نوبت داشتن و تا بيان خونه ما شد ساعت 9 شب. شب خوبي بود و خوش گذشت و ياسين هم كه 2 سالش تازه تموم شده بود حسابي شيطوني كرد و مارو خندوند. خاله هاجر هم برامون انار و ترشي آورد. خيلي خوشمزه بودن . اون شب خيلي زود گذشت. بابايي متأسفانه از اون شام خوشمزه كه ماماني درست كرد چيزي نخورد. چون اين روزا معده دردش زياد شده بود و فردا صبح بايد ميرفت آندوسكوپي .
فردا صبح هم من و بابا با هم رفتيم آندوسكوپي و من از ته دل دعا كردم كه بابا چيزيش نباشه و حالش زود خوب بشه و خيلي نگران بودم . ولي متأسفانه دكتر به من بعد از آندوسكوپي گفت بابا هم زخم و هم ورم و هم فتح معده داره . من خيلي ناراحت شدم و به بابا گفتم همش بخاطر درست غذا نخوردنته و كلي از دستش عصباني شدم . بعد از آندوسكوپي من رفتم سر كار و بابارو فرستادم خونه تا استراحت كنه. بعد از ظهر بابا رفت مطب دكتر و دوباره ويزيت شد و كلي قرص و دارو گرفت تا يك سيكل يك ماهه با اين داروها بگذرونه.
از ته دل دعا ميكنم كه حال عزيزم و عشقم خوب بشه .